محو توام امشب خبـر از خویش ندارم
هر چند که آواره این فاصله زارم
یکبار دگر شور تو جاری شده , در من
یکبار دگر و هم تو برده است قرارم
آنسان که به مضراب , تو را زمزمه کردم
لبریز شد از گام تو آواز دو تارم
تقدیر چنان کرد که تا پای شکستن
هرگز سخن از نقض تو در بین نیارم
امید بر آن داشت که تا گاه رسیدن
چون عقربه ای ثانیه ها را بشمارم
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج
ای شوکت نمــــــــاز!
شکوه روزه! اصالت حج!
کرامت زکات! شرافت دین و هیبت عدل!
بار غیبت بر زمین بگذار و بال فرج بگشای. دیگر نه
وقت پنهان شدن از چشمان آبی آسمان است. زمین بی تو کشتزار
ظلم شده است، و باران،اشک فرشتگان را همسفر.
آه، دیگر حوصله ما را ندارد ناله از ما می نالد،
و گریه پایان خود را نگران است.
دریغا که این دریغاها پایان نگرفته است.
حسرتا! که دمی بی حسرت نزیستیم.
دردا! که از درمان دوریم.
و افسوس که افسانه خود را افسون کرده ایم.
تو را به انتظاری که می کشی سوگند که نگاه ما را چنین خیره مخواه ...
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج
ظهور تو حک شده است .

در کوچه های شهر دلم ،
نسیم عطر دل انگیزت پیچیده است و بهار بهار شکوفه از در و
دیوار می بارد .
آسمانش از موج موج نگاهت ،
آبی آبی است و خورشید ،
خورشید نورعشق
بر شهر می پاشد.
در هر کوی و برزنش درخت درخت مهر تو روییده .
و جویبار جویبارامید بر پایشان جاری
است ؛ امید آمدن تو ...
ای حجت خدا !
شهر دلم آباد است از یاد تو و سرمست از نام
تو، اما چه سود !
که ناکام است در فراق تو ... ای تک سوار غریب ،
غروب آدینه چه دل گیر می شود آنگاه که یاد غیبت ،
غم وغربت در دلها می پراکند و آه
دل خستگان ،
فضا را آکنده می کند مولای من !
تو آنی که کوههای سربر سینه ی سپهر ساییده ،
بر خاک پایت بوسه می زنند .
تو آنی
که رودها به عشق تو در جوش و خروشند .
تو آنی که بلبلان به هوای تو نغمه می سرایند
. ای عزیز! دلهای منتظران ،
از هجر رویت صد چاک است ،
تو بیا ای مرهم زخمهای دل
اللهم عجل لولیک الفرج


سوگند به طور
سرزمین نیزه های شکسته
سرزمین علمهای افتاده
سرزمین مشکــهای تشنه
سرزمین خیمه های سوخته
و کتاب مسطور فی رقٍّ منشور
سوگند به نامه نگاشته
در طوماری گسترده
و کتاب مسطور، همان پیکر در خون تپیده است
تکه تکه شده
چونان برگهای فرو ریخته از غارت پاییز
زخمی و تاولناک
بر گستره خونین خاک
والبیت المعمور
سوگند به خانه آباد
و خانه آباد، همان مدفن آفتابی کربلا است
مطاف فرشتگان شوریده و غبار آلود
تا صبح محشر
والسقف المرفوع
و سوگند به مزار رفیع آفتاب
که تمام نقاط تاریک جهان را
روشن کرده است
از شفافیت اشکها
بر ستونهای افراشته از آه
والبحر المسجور
و سوگند به دریای افروخته
و دریای افروخته همان سینه سوزان نینواست
و همان چشمان خونین زینب، سراسیمه بر بلندای تل
و اوست «مزمّل»
مزمل به خون خود
که در ظلمت شب ضلالت برخاست
و تاریکی را
پرده پرده
شکافت
و حق را روشن کرد
چونان ستاره ای که فرود آمد از آسمان
والنجم إذا هوی
و یارانش مزمل بودند
به خون خود
چونان یاران پیامبر
در روز احد
ایستاده بر فراز روشنی
و پیامبر فرمود:
ایشان را با رختهای خونین
به هم پیچیده دفن کنید
که من بر ایشان شاهدم
والضحی
و نور باریدن گرفت
به هم پیچیده در خون
بی تن پوشی و عمامه ای
بی انگشتی و انگشتری
چونان خورشیدی سر برهنه
و هذا ذکر مبارک
و خداوند
موضوع تکلم با موسی را شجره مبارکه نامید2
و شجره زیتونه را در سوره نور، مبارکه خواند3
و عیسی را مبارک نامید
و آب را مبارک نام نهاد4
و شب قدر را5
و حسین را
که فرمود:
مبارک است این مولود6
و چنین بود که:
آسمان سرخ
زمین سرخ
ماه سرخ می تابد
پرچمهای سیاه
سنجهای سیاه
زنجیرها سیاه می خوانند
آفتاب کبود
باد کبود
رودها کبود می درخشند
تا آن عاشورای معهود
که روز آمدن موعود است
در شامگاهان نزدیک...
خدایا!، زنده کن شوق دعا را
شبی سرشار کن از خویش ما را
ببین! چشم انتظاران بهاریم
پر از آدینه کن تقویم ها را
اللهم عجـــــــــل لولیک الفرج
الهی منجــی
انسان کی
آید؟ ..
شراب هستی انسان کی آید ؟
که تنها من
نیم آدم
سراید
قرار و صبر
و
آرامم کی آید؟
شراب و ساقی
جامم کی
آید؟
صمیمانه حقیقت را بگویمامید غربت شامم کی آید؟
روزها از پی هم می گذرند، سالها می گذرند و قلب ها در آتش هجرانت
می سوزند. کبوترها دیگر نای نغمه خوانی ندارند، دلها
دیگرهوس غزل گفتن نمی کنند. دیگر دلها قصیده سرایی نمی
کنند. اینک تمام شعرها به یک مصرع ختم می شوند " یا
اباصالح بیا" دیگر چشمها اشک نمی بارد! حال دیگر دیده
ها خون می بارند." چشمها در طلب لعل یمانی خون شد".
آیا صدای ندبه خوانان که ازعمق جان، فریادت می زنند،
آیا تپش قلبها که هرآن ملتمسانه چشم به آسمانها دوخته
اند و شعله های آه جانسوزشان، یاس ها را به گریه
واداشته، به دیار سبز حضورت نمی رسد؟ آه از هجران ."
مردم ، دراین فراق و درآن پرده راه نیست یا هست و پرده
دار نشانم نمی دهد." ای مهدی فاطمه، ای عزیز دل زهرا،
تا کی باید پشت درهای سبز رنگ انتظار بنشینیم ، تا کی
باید چشم هایمان یتیم ندیدنت باشند. هیچ چیز سخت تر از
انتظار نیست. اما اگر بدانی که در پس این پرده های
انتظار، بهاری نشسته و منتظر تمام شدن زمستان دلهاست،
تا سبد سبد شکوفه به دلها هدیه دهد، آن موقع است که
انتظار آسان می شود. آن گاه است که برای رسیدن یک جمعه
ی سبز ، دستها پلی می شوند تا آسمان ، تا قاصد دلهای
عاشق را به آن جا بفرستند و بگویند: پروردگارا؛ باران
رحمتت را بر این کویر ببار و اکسیر عشق را بر وجود
خاکیمان بریز، ما را از باده عشق مهدی(عج) مست گردان
تا پذیرای حضورش باشیم و عاشقانه فریاد بزنیم" یا
اباصالح بیا" ....
امروز قصه سفر را از آغاز دوره کردم، از
آغاز تا پایان فقط یک خط سرخ بود، به سرخى خون تو که در
میان خاطراتم خطى داغ از خـــود به جا گذاشته است. اما توى
این خط داغ، یک دنیا صحبت عاشقانه است که نمى توانم به
زیبایى آن چه که هست تفسیر کنم که یک کهکشان آرزوهاى سپید
در کالبد دارد. اگر تو شکافى در آن به وجود بیاورى یک
آسمان شکوفه خواهى دید و بعد یک دریا احساس از آن تو خواهد
بود؛ مثل یک گنج هفت کلید است که هر کلید نام تو و یاد
توست.
اى عزیز! سالهاست تو را مى شناسم؛
نمى دانم صداى لطیف تو را کى شنیدم که این چنین عاشق زارت
شدم، مانده ام اگر تو را با چشم ببینم با عشقت چه خواهم
کرد.
آن وقت که مرگ گل و مرگ برگ اتفاق مى افتد
و هیکل نازنین تمام یاس هاى عالم شاپرک وار مى فرسایند آن
وقت که بیدها بوى اشک پرنده را به خود مى گیرند مى خواهیم
که بیایى، تمام دنیا با یک کهکشان احساس به تو خواهند گفت
که بیایى تا امیدشان به یاس دچار نشود.
نگذار تا احساس هاى زشت، عشق تو را از من
بربایند که ناامیدى امانم را ببرد. منتظرم تا دست تو تمام
دردهایم را از جسم و روحم بزداید. منتظر لطیف ترین حرمت
الهى خواهم بود، منتظر سپیدترین دست بشر، طولانى ترین
آرزو و خوشبوترین نسیم الهى.
آمدم، در زدم در را باز کردى اما چرا به
این زودى راندیم؟ چرا جسمم دست نوازشگر تو را حس نکرده؟
چرا تا به حال یک قطره در انتظارت ذوب نشدم؟ مى دانم که
ابلیس وجودم با بى شرمى دلم را از آن خود کرد و برایم چیزى
نماند جز کبر و آن هم رهایم کرد، حال هیچم؛ بدون تو و بدون
عشق تو. آن روز که عشق را قسمت مى کردى نبودم، اما از راهى
دور، دستانم دراز بود؛ آسمان نمى بارید اما زمین تر بود.
از زمان اولین گریه ام تا به حال عشق تو
را در من تزریق کردند؛ اما حال شک، تکه تکه عشقت را از
قلبم مى رباید. صدایت مى زنم، بشنو، فریاد مى زنم با جانم،
دلم با گلویم هم آوا مى شود که اى منجى! اى سوار سبز پوش
جلگه همیشه سبز، کاش تو مى ماندى!
آن روز که از کنارم گذشتى از خاطر نمى برم
که نسیم، بوى خوش پاکى ات را سالهاست که برایم هدیه
مى آورد.
دلم مى خواهد با اشک نامه اى به پنهانى
تمام رازهاى عالم بنویسم، بعد دستى گرم از جنس لطیف تو
هویدایش کند که نامه از آن من است، که من عاشق ترینم. آه
اگر مى دانستى که چقدر به عشقى چون تو مى بالم
یا صاحب الزمان






دنبال تــــو مى گردم نمى یابـــــم نشـــانت را

الا اى آخرین تــوفان ، بپیـــچ از شـــوق آدینه
که دریا بـوسه بفشاند لب آتـش نـشـانـت را

اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم

شعر دردهای ناسروده است
رنج یک جامانده از سفر
رد گم شده ای در غبار ابهام
شرح رفتن و به خود نرسیدن است
داستان یک شدن ناتمام آرزوهای دراز و عمری کوتاه
فرصتهای بر باد رفته
رخوتها و گذر لحظه های پر شتاب
قصه ما
ماجرای اشک آب برکه است
در فراق دریا که در انتظار بارش رحمت
و خلق رشته ای متصل به دریاست
اللهم عجل لولیــــــک الفرج
مرا از شرمساری ها رها کن
زدست بی قراری ها رها کن
بیا یک صبح آدینــــه دلم را
از این چشم انتظاری ها رها کن.
ز ابر آه من آیینه پر شد
دلم از غربتی دیرینه پر شد
ز بس ماندم در این چشم انتظاری
تمام عمرم از آدینه پر شد.
جهان در حسرت آیینه مانده ست
گرفتار غمی دیرینه مانده ست
شب سردی ست بی تو بودن ما
بگو تا صبح چند آدینه مانده ست؟
خدایا!، زنده کن شوق دعا را
شبی سرشار کن از خویش ما را
ببین! چشم انتظاران بهاریم
پر از آدینه کن تقویم ها را
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
امشب از شمع رخت سوخته پروانه ما آتش
افتاده ز رخسار تو در خانه ما
چشمهامان خسته است.
گویی در غبار اوهام فرو رفته ایم. دستهای لرزانمان در انتظار دامان ترحم است.
و این گونه های خشکیده مان که در قحطی شبنم می میرد!
کاسه های گدایی احساسمان را بنگر که به خشکسالی معرفت دچار شده اند. کجاست آن ییلاق سبز نگاهت که سپیده دمانش شبنم افشان است؟
کجاست آن حضور نورانی که لحظه های حیاتش ثانیه های
بارانی و زمزمه های نورانی است؟ کجاست آن خضرانشین صحرا گرد که قافله عشق را رهنماست؟
کجاست آن مشعلدار نیمه شبان تاریک؟
اینک که جهان در تاریکی نیایش است و انسان در بیابان جهل قدم می زند.
اینک که زمین در خشکسالی قنوت، آواز مرگ را زمزمه می کند!
ای مهربان! او را برایمان بنمایان که کاسه های گداییمان
را به تصدقی پر سازد و گونه های بهت زده مان را دست
نوازشی کشد و لبهای خشکیده معرفتمان
را آب ظهور بنوشاند و سینه غربت کشیده مان را به
قربت محبت برساند
نگاه او را عشق می ورزیم.
ای پروردگار مهربان!
صلوات و تحیت فرست بر ولی امرت.
که آرزوی سینه های سوخته و نگاههای منتظر است. پروردگارا!
فرشتگان مقرب را نگاهبانان او قرار ده. اینک که او تنهاترین مرد افلاکی زمین است...
پروردگارا! مهدی، هدایتگر انسان به سوی کتاب مبارک تو خواهد بود. نور را در زمین گسترش خواهد داد. و برای اقامه دین تو قیام خواهد کرد.
.: Weblog Themes By Pichak :.