سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 89/6/5 | 11:25 صبح | نویسنده : منتظرمهدی026(محمدصادق)

پیروان واقعی معاویه


 کلمه ناقه در عربی به معنی شتر ماده است و کلمه جمل به معنی شتر نر می باشد. بعد از جنگ صفین که میان امیرالمؤ منین (علیه السلام) و معاویه در سرزمین صفین به وقوع پیوست. بعد از جنگ شتر سواری از مردم کوفه که مرکز خلافت حضرت علی (علیه السلام) بود وارد شام پایتخت معاویه شد. یکی از شامیان چون آن مرد کوفی را با شتر دید با وی گلاویز شد و گفت: این ناقه که تو بر آن سواری مال من است و تو آن را در صفین هنگامی که در رکاب علی (علیه السلام) بودی از من گرفتی!


مرد کوفی منکر شد گروهی از شامیان نیز به طرفداری از مرد شامی برخاستند و برای حل این دعوا جملگی نزد معاویه رسیدند.


مرد شامی پنجاه نفر شاهد را آورد که ناقه حاضر متعلق به اوست. شاهدان نیز موضوع را گواهی کردند. معاویه هم دستور داد تا شتر را بگیرند و به مرد شامی بدهند!!


مرد کوفی وقتی موضوع را چنین دید گفت: ای معاویه شاهدان همگی گفتند: این ناقه متعلق به این مرد شامی است در صورتی که این شتر ناقه نیست بلکه جمل است و آن ماده نیست بلکه نر است و این هم علامت آن.


معاویه گفت: با این وصف چون شهود گواهی داده اند حکم صادر شده است و باید اجرا شود! سپس معاویه مرد کوفی را به خلوت برد و قیمت شتر را از او پرسید و دو برابر قیمت آنرا به وی بخشید.


آنگاه به او گفت: از جانب من به علی بگو در جنگ آینده با صد هزار نفر از مردمی که میان شتر نر و ماده فرق نمی گذارند با تو روبرو خواهم شد. [1] .


*******

پاورقی:1- مروج الذهب مسعودی




تاریخ : یکشنبه 89/5/31 | 7:18 عصر | نویسنده : منتظرمهدی026(محمدصادق)

داستان دوستان

معجزه امام حسن مجتبی )

از جمله معجزاتی که آن حضرت آشکار نمود ثمر و میوه گرفتن از درخت خشک

 و بی‏برگ به اذن خدای متعال بود. محمد بن صفار در بصائر الدرجات به اسناد

 خود از ابی‏عبدالله امام جعفر صادق (ع) نقل کرده است که فرمود: امام حسن

بن علی(ع)برای عمره ازخانه خارج شدو مردی ازفرزندان زبیرهمراه آن حضرت

 بود که قائل به امامت زبیر بود، پس هنگامی که در یکی از منازل بین راه برای

استراحت توقف نمودند به زیر درخت نخلی خشک که از بی‏آبی خشک شده بود

 نشستند، زیر آن نخل بی‏ثمر فرشی برای امام حسن (ع) گستراندند و برای آن

مرد زبیری به درخواستش زیر درخت نخل دیگری فرش گستردند، پس مرد زبیری

 در حالی که سرش را بلند کرده بود گفت: کاش این درخت رطبی داشت و ما از

آن می‏خوردیم.

امام حسن (ع) فرمود: آیا هوس رطب کرده‏ای؟

 مرد گفت: بله، امام حسن (ع) دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و دعایی

 خواند که مرد زبیری مضمون آن را نفهمید پس نخل خشکیده سبز شد و به حال

اولش بازگشت و برگ و میوه و ثمر داد.

امام صادق (ع) فرمود: مرد ساربانی که با ایشان بود از این جریان متعجب شده و

 از تعجب تلوتلو می‏خورد و می‏گفت: بخدا قسم که سحر و جادو نمود.

آنگاه امام حسن (ع) فرمود: ای وای بر تو این جادوگری نیست و لکن دعای پسر

 رسول خدا (ص) است، که اجابت شده است.

 امام صادق (ع) فرمود: پس از نخل بالارفتند تا اینکه هر چه ثمر بر آن بود بریده و

به پائین آوردند و برای همه کفایت نمود.




تاریخ : جمعه 89/5/29 | 11:44 صبح | نویسنده : منتظرمهدی026(محمدصادق)

داستان دوستان

پاسخ کودک در کلاس، از علوم مختلف

حضرت صادق آل محمّد صلوات الله علیهم در ضمن بیانی مفصّل حکایت فرماید:

روزی یک نفر عرب بادیه نشین به قصد حجّ خانه خدا حرکت کرد و در حال احرام چند تخم کبوتر از لانه کبوتران برداشت؛ و آن ها را شکست و خورد، سپس متوجّه شد که در حال احرام نباید چنین می کرد.

و چون به مدینه بازگشت از مردم سؤال نمود خلیفه رسول الله صلی الله علیه وآله کیست؟ و منزلش کجاست؟

او را نزد ابوبکر بردند و او پاسخ آن مسئله را ندانست.

و بالاخره در نهایت أعرابی را نزد امیرالمؤمنین علیّ علیه السلام آوردند و حضرت پس از مذاکراتی اظهار نمود: آنچه سؤال داری از آن کودکی که در کلاس نزد معلم نشسته است بپرس که او جواب کافی را به تو خواهد داد.

أعرابی گفت: «إنّا لله و إنّا إلیه راجعون»، پیغمبر خدا رحلت کرد و دین بازیچه افراد قرار گرفت و اطرافیان او مرتدّ شده اند.

حضرت امیر علیه السلام فرمود: خیر، چنین نیست و افکار بیهوده در خود راه مده؛ و از این کودک آنچه می خواهی سؤال کن تا تو را آگاه نماید.

وقتی أعرابی متوجّه کودک - یعنی؛ حضرت ابو محمّد حسن مجتبی علیه السلام - شد دید قلمی به دست گرفته و مشغول خطّ کشیدن روی کاغذ می باشد؛ و معلّم او را تشویق و تحسین نموده و به او آفرین می گوید.

اعرابی خطاب به معلّم کرد و گفت: ای معلّم! اینقدر او را تعریف و تمجید و تحسین می کنی، که گویا تو شاگردی و کودک، استاد تو است!؟

اشخاصی که در آن جلسه حضور داشتند خنده ای کردند و گفتند: ای أعرابی! تو سؤال خود را بیان کن و پراکنده گوئی مکن.

أعرابی گفت: ای حسن، فدایت گردم! من از منزل به قصد حجّ خارج شدم؛ و پس از آن که احرام بستم، به لانه کبوتران برخورد کردم؛ و تخم آن ها را برداشته و نیمرو کردم و خوردم و این خلاف را از روی عمد و فراموشی مسئله انجام دادم.

حضرت مجتبی علیه السلام فرمود: ای أعرابی! کار تو عمدی نبود و در سؤال خود اشتباه کردی.

أعرابی گفت: بلی، درست گفتی و من از روی نسیان و فراموشی چنین کردم، اکنون باید چه کنم.

خطّ کشی روی کاغذ بود فرمود: به تعداد تخم کبوتران که مصرف کرده ای، باید شتر جوان مادّه تهیّه کنی؛ و سپس آن ها با شتر نر، جفت گیری کنند؛ و برای سال آینده هر تعداد بچّه شتری که به دنیا آمد، آن ها را هدیه کعبه الهی قرار دهی و قربانی کنی تا کفّاره آن گناه باشد.

أعرابی گفت: این کودک دریائی از معارف و علوم الهی است؛ و اگر مجاز باشم خواهم گفت که تو خلیفه رسول الله باید باشی.

آن گاه حضرت مجتبی سلام الله علیه فرمود: من فرزند خلف رسول خدا هستم؛ و پدرم امیرالمؤمنین علیّ علیه السلام خلیفه بر حقّ وی خواهد بود.

أعرابی گفت: پس ابوبکر چکاره است؟

فرمود: از مردم سؤال کن که او چکاره است.

در همین لحظه صدای تکبیر مردم بلند شد و حضرت امیر علیه السلام فرمود: شکر و سپاس خداوندی را که در فرزندم علم و حکمتی را قرار داد که برای حضرت داود و سلیمان علیهماالسلام قرار داده بود.[1] .

**** 

پاورقی:1-تهذیب شیخ طوسی ،ج5،ص354،ح144---مدینه المعاجز،ج3،ص944---هدایه الکبری،ص38




تاریخ : یکشنبه 89/4/20 | 10:52 عصر | نویسنده : منتظرمهدی026(محمدصادق)

داستان دوستان

تشرف جنگجوی  غزوه  صفین                                                                                                                                                                               

یکى از شیعیان خاندان عصمت و طهارت (ع ) مى گوید: روزى نزد پدرم بودم .
مردى را دیدم که با او صحبت مى کرد.
ناگاه در بین سخن گفتن ,خواب بر او غلبه کرد و عمامه از سرش افتاد.
اثر زخم عمیقى بر سرش ظاهر شد.
از اوسؤال کردم جریان این جراحت که به ضربات شمشیر مى ماند چیست ؟ گفت : اینها از ضربه شمشیر در جنگ صفین است .
حـاضرین تعجب کرده به او گفتند: جنگ صفین مربوط به قرنها پیش است و یقینا تودر آن زمان نبوده اى , چطور چنین چیزى امکان دارد؟ گـفـت : بله , همین طور است که مى گویید.
من روزى به طرف مصر سفر مى کردم و دربین راه مـردى از طـایـفه غره با من همراه شد.
با هم صحبت مى کردیم و در بین صحبت از جنگ صفین , یـادى شـد.
آن مرد گفت : اگر من در آن جا حاضر بودم , شمشیر خود رااز خون على و اصحابش سیراب مى کردم .
من هم گفتم : اگر من حاضر بودم , شمشیر خود را از خون معاویه و یارانش رنگین مى کردم .
آن مرد گفت : على و معاویه و آن یاران که الان نیستند, ولى من و تو که از یاران آنهاییم .
بیا تا حق خـود را از یـکـدیـگر بگیریم و روح ایشان را از خود راضى نماییم .
این را گفت و شمشیر را از نیام خارج نمود.
من هم شمشیر خود را از غلاف کشیدم و به یکدیگردرآویختیم .
درگیرى شدیدى واقع گردید.
ناگاه آن مرد ضربه اى بر فرق سرم وارد کرد که افتادم واز هوش رفتم .
دیگر ندانستم که چه اتفاق افتاد, مگر وقتى که دیدم مردى مرا با ته نیزه خود حرکت مى دهد و بـیـدار مـى نـمـاید, چون چشم گشودم , سوارى را بر سر بالین خود دیدم که از اسب پیاده شد.
دستى بر جراحت و زخم من کشید, گویا دست اودارویى بود که فورا آن را بهبودى بخشید و جاى ضربه را خوب کرد.
بعد فرمود: کمى صبر کن تا برگردم .
آن مرد بر اسب خود سوار شد و از نظرم غایب گردید.
طولى نکشید که مراجعت نمودو سر آن مرد را کـه بـه من ضربه زده بود, بریده و در دست داشت و اسب او و اثاثیه مرا باخود آورد.
فرمود: این سر, سر دشمن تو است , چون تو ما را یارى کردى , ما هم تو رایارى نمودیم ولینصرن اللّه من ینصره (یقینا خداى تعالى , کسى که او را یارى کند,یاریش مى نماید.) وقتى این قضیه را دیدم مسرور گشته و عرض کردم :

اى مولاى من تو کیستى ؟ فـرمـود: مـن م ح م د ابن الحسن , صاحب الزمان هستم .
بعد فرمودند: اگر راجع به این زخم از تو پرسیدند: بگو آن را در جنگ صفین به سرم زده اند.
این جمله را فرمود و ازنظرم غایب شد.1

××××××××

پاورقی:cdشمیم گل نرگس




تاریخ : شنبه 88/12/8 | 4:0 عصر | نویسنده :
ابوجعفر گوید: چون فردا شد، آن هاشمی مرا به خانه اش برد و از من پذیرایی کرد، سپس کنیزش را صدا زد. کنیز سالخورده ای دیدم. به او گفت: ای کنیز، به سرور خود ماجرای میل سرمه  و مولود را تعریف کن. گفت: کودک بیماری داشتیم، بانوی من به من گفت به خانه امام عسکری علیه السلام برو و به حکیمه بگو چیزی به ما بدهد تا به سبب آن برای این فرزندمان شفا یابیم.
چون رفتم و آنچه را که بانویم گفته بود گفتم، حکیمه گفت: آن میل را که با آن چشم فرزند دیشب به دنیا آمده را سرمه کشیدیم بیاورید. مقصودش فرزند امام حسن عسکری علیه السلام بود. آن میل را آوردند. آن را به من داد، من نیز پیش بانوی خودم آوردم و به فرزندم سرمه کشید و خوب شد و پیش ما ماند. ما پیوسته با آن شفا می یافتیم، سپس آن را گم کردیم.
تعجب نکن بندگی وعبودیت خدا گوهر آدمی را دگرگون می کندمانندکیمییا که مس را تبدیل به طلا می کند.اگر بندگی کنی صاحب نفس ،صاحب دعای مستجاب می شوی،جای پایت ،خاک پایت تبرک وشفا می شود .به مسجد جمکران نگاه کن چون به دستور امام  ساختهوبا قدوم امام زمان _علیه السلام-متبرک گشته چگونه خاک درش سرمه حاجت وشفادر چشمهای کم سوی دعا ونیاز ما می کشد.آری تمام وجود امام برکت است .ازدر این خانه جای دگر مرو.
 





  • فود تک
  • توماس
  • زیبا مد
  • آسمان