بارالها! چگونه باور کنم نبودنش را وقتی
که محبت دستی نوازشگر در تار و پود وجودم ریشه می دواند چگونه باور کنم سکوت دریای
چشمهایم را وقتی که قایق مهربانیش بی ناخدا در اوج آسمانها به پیش می رود.
آدینه که می شود قاصدکهای دلم را روانه
آستان دوست می کنم تا پیام آور حضور صدفی باشد که یازده مرواید سبز را با خود به
همراه دارد. وقتی کسی نیست که درد آشنایم باشد فرشته ای پیدا می شود تا در خلوت
شبهای تار تسلی بخش خاطرم باشد. هنوز ستاره ای بی نورم که در انتظار شعاعی از
خورشید لحظه شماری می کنم. کویری در انتظار آبم و حتی دریای اشکهایم کویرتف زده
وجودم را سیراب نمی کند. از ستارگان آسمان سراغ می گیرم و چون پرنده ای عاشق گمگشته
ام را درمیان فرشتگان آسمان می جویم.
با من بگو چگونه از رویش یاس ها بگویم ،
وقتی که نرگسی های چشمم در انتظار آمدنت سوسو می زنند. هر شب با یاد تو به خواب می
روم و صبح در انتظار ... می دانم که می آیی و غبار غم و اندوه هزاران ساله را از
قلبهای خسته مان می زدایی و اشکهای زلالمان را از گونه هایمان برمی چینی. می آیی و
ضریح گمشده یاسی کبود را نشانمان میدهی و مسیح مریم را با خویش همراه می سازی . می
آیی و صندوقچه موسی را برایمان می گشایی و آنگاه در کنار کعبه عشاق سر بر آستان
بندگی خدایی می سایی که آمدنت را به منتظران و مستضعفان جهان وعده داده بود. می آیی
و در فراسوی نگاه منتظرمان، قلبهای کوچک و امیدوارمان را به هم پیوند میدهی و آن
روز، روز شادی چشمهای منتظری است که عاشقانه می گریند و به سویت بال و پر می گشایند.
بیا!
بیا ای موعود همه اعصار و قرون
بیا و ((فهذا علی مولاه)) را تفسیر کن
بیا و با (( و نریدان نمن علی الذین استضعفوا))
ستمدیدگان جهان را بر ای همیشه به قدرت بنشان
بیا که سریر عدالت در انتظار قدمت بی تاب و بی قرار است
مهدی (عج) که بیاید دوباره رودخانه ها را به قلب خشک مزرعه ها هدایت خواهد کرد.
گیاهان را با آب آشتی خواهد داد و ماهی ها را روانه دریا خواهد کرد .
مهدی (عج) که بیاید انتظارها به پایان خواهد آمد و خدا نیز به انتظار آقایمان پایان خواهد داد.
به امید ظهور آقا آن سان که حتی چشمان ما هم اذن دیدار داشته باشد.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
در کلاف اضطرابم سرنخی پیدا نشد
دستی از جنس خدا عقده گشای مانشد
دفن شد در سینه ام احساس زیبای وصال
خواستم طوفان کنم در عاشقی اما نشد
کوله بارم مملو از بوی غریب گریه است
هرچه کردم خنده ای در بقچه من جا نشد
بعد از این در کوچه های بی کسی پر میزنم
طفل احساسات من از خانه ای ماوا نشد
اشک هم پا میکشد از مرزهای آه من
هیچ از دل رفته ای ،مانند من تنها نشد
با نگاه آبی تو غرق احسان می شوم
قطره ای بی التفات چشم تو دریا نشد
مرهم عشق تو را بر روی بالم می کشم
ورنه بی امداد دستت هیچ بالی وا نشد
پس بزن این ابرهای تیره را ای آفتاب
قسمت دلهای کز کرده به جز سرما نشد
با طلوع آفتاب مغرب عشقت بیا
بی حضورت هرچه کردم زندگی زیبا نشد
گفتم بنویسم به یاد تو، یادم آمد که پیشتر از غافلان بوده ام .
گفتم بنویسم با عشق به تو،
یادم آمد هنوز عاشق نشده ام.
گفتم پس بگذار کمی باخورشید باشم برای طلوع،
یادم آمد که من سالها پیش غروب کرده ام.
گفتم پس بگذار کمی دعا کنم برای آمدنت.
گفتم: اللهم عجل لولیک الفرج.
خدایا . . .
نمیدانم با چه اندوختهای و با چه توانی روانه آستان پر مهرش شوم؟
تنها میتوانم در خلوت تنهاییام با او عاشقانه نجوا کنم و او را از خودش تمنا کنم.
پس با زبانی قاصر بر خرمن عشقم آتش میزنم و این چنین با او زمزمه میکنم:
مهدی جان!
آسمان دلم بارانی سفر طولانیت شده و چقدر این باران زیباست.
چرا که هر قطرهاش بوی تو را میدهد. بوی خوش گل یاس، گل نرگس.
مولای من!
وقتی میبینم نسیم از دوری تو، بارها این عالم خاکی را دور میزند تا شاید
از تو خبری بجوید و آنگاه که تو را نمییابد مانند دیوانگان خود را بر در و دیوار میزند و ناله جان سوز سر میدهد ...
وقتی میبینم زمین نیز از دوریت میگرید و عصاره آهش همراه با نالهای
دلنواز از دل خاکیاش فوران میکند و آب حیات ما میشود ...
وقتی میبینم که خورشید به عشق دیدنت با شوقی خستگیناپذیر هر روز از پشت قلههای
سر به فلک کشیده بیرون میجهد و غروب با چهرهای سرخ و غمآلود و بیرمق به غار
تنهائیاش پناهنده میشود و مهتاب وقتی از زیارتت مایوس میشود همچو شمعی قطره قطره آب میشود ...
وقتی میبینم که حتی حسرت هم در فراقت حسرت میخورد و اشک از هجرانت
اشک میریزد و ناله از دوریات ناله میکند و غم از عشق رویت به غم نشسته و ...
از خود شرمنده میشوم از اینکه مات و مبهوت سرگرم بازی الفاظ و القاب دنیا
شدهام و تو را به فراموشی سپردم و همه این وقایع را عادی تلقی میکنم.
آتشی بر جانم شرر میزند .... یاد غفلت از تو دیوانه و مجنونم میکند...
.: Weblog Themes By Pichak :.