قلب زمین در انتظارت می تپد یا مهدی . نور خورشیداز برایت می تابد یا مهدی .
کوچه ها چشم انتظار است . چشم انتظار وبی قرار است تا تو بیایی .
قدومت را بر قلب ما گذاری . ای ماه نو تو کی می ایی . غم از دل
مظلومان عالم تو کنی رهایی .کاش فصل سبز انتظار به سراید .
پس ا ان فصل بهار اید . گر بهار اید عطر گل نرگس . می رسد
بر مشام هر کس .بیا یا صاحب الزمان
بیا یا صاحب الزمان
******************************
توی کوچه های انتظار . همه دلها بیقرار . همه بی قرار دیدن یار . همه بیقرار دیدن گل نرگس که بیاد .
همه دل هامون بیاید چراغونی کنیم . می شه با اشک های قشنگ کوچه ها را ستاره بارونی کنیم .
یه روزی مهدی میاد . توی کوچه های بی قرار میشه غصهوغم واندوه وبلا همه پا بذارن به . وقتی که دیدن
روی یار . چقدر زیباست انتظار . چقدر زیباست انتظار . کاشکی ابر ها ی انتظار یک دفعه برن کنار .
بشه دیده روی یار .
شاید این جمعه بیایی مهدی. شاید این جمعه رخ زیبای گل نرگس را ازپس ابر سپیدی ببینیم .
شاید این جمعه زاسمان ندای جائ الحق به نوای خوشی در گوشها بپیچد . شاید این
جمعه سحر خیزی زمدینه بیاید شاید . شاید این جمعه منتقم اید و قبر سیده
انسائ العالمین را بر عالم بنماید . شاید این جمعه بیاید مهدی . شاید
این جمعه همان جمعه ای باشد که موعود بیاید . انکه وعده دادند
ائمه امدنش را . شاید این جمعه بر خرابه ی دلهامان
منتظری گام گذارد . شاید این جمعه بیاید شاید...
اللهم عجل لولیک الفرج...
قسم می خورم به هر چه خدا در کتاب آسمانیش یاد کرده که همه تقصیر ماست اگر ما صادق بودیم. اگر قلبمان ایمان داشت اگر خنجر از پشت نمی زدیم و وفای به پیمانمان میکردیم اگر بیعت شکن نبودیم علی (ع) خانه نشین نمی شد و حسن (ع) در خادنه ی خود آماج کینه توزی نمی شد. اگر ما و قلب ما سست نبود حسین (ع) همان که پیامبر (ص) بارها سفارشش را کرده بود بریده گلو و مظلوم نمی شد .....
و اگر ما کمی به فکر تو بودیم تو هم پرده نشین غیبت نمیشدی.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
چنین که یخ زده ایمان من اگر هر روز
هـزار بـار بـیــایـد بـهــار کـافـی نـیـسـت
خودت دعـا کن ای نازنین که برگردی
دعای این همه شبزندهدار کافی نیست
آقا جان دست دلم را بگیر... همان که توبههایش مایه خنده فرشتهها شده... همان که هیچ آبرویی ندارد پیش خدا... همان که هنوز به عشق جمعههایت زنده است... همان که دیشب برای آخرین بار توبهاش را ریخت توی جعبهای از امید و دادش دست فرشتهای که برساندش دست خدا... روی جعبه نوشته شده بود... «آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی است».
امام محبوبم، ندیده دل به تو سپردم و در دیدن، جان را .
بارها دست دل را گرفته و او را به هر کوی و برزنی که نشانی از تو دادهاند، کشاندم. به هر سو نظر افکندم و پرنده دلم را به هوای تو پرواز دادم.
گفتهاند میآیی. نکند آمدنت فراتر از پیمانه عمرم باشد. سالهاست میشناسمت. تو در پشت قلبهای شکسته مؤمنان هستی، در صدای لرزان «الغوث الغوث» شان که مظلومیت از آن میبارد.
مهدی جان، آن زمان که پا به عرصه وجود نهادی، زمین بر آسمان برتری یافت و عشق تو، حیرانی و چرخش زمین را به وجود آورد. ماه به عشق تو گرد زمین میچرخد و ستارههای کهکشان راه شیری راهت را نور پاشی میکنند.
شهابها خود را در برابر قدومت فدا میسازند. خورشید سالها استبه نامت میسوزد، میگدازد و نور میپاشد. میدانم، میدانم تو نیز دلتنگی، تو نیز میخواهی، اما ما هنوز مقدمهای را برایتبه تکامل نرساندهایم. اما کمکمان کن.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
به شوق آمدنت چه اسفندها که دود نکردم و چه سبزه ها یی که سبز نکردم...از شرق بیایی یا غرب...چه فرقی دارد مولا؟ وقتی همه ساعت های شماته دار با قدم های تو به ضربه در می ایند...وقتی همه ثانیه ها بوی حضور تو را میگیرند.
مگر فرقی دارد به نرده های کدام ایستگاه تکیه داده باشم وقتی همه قطارها سوت آمدن تو را سر میدهند!
عادت کرده ام جمعه ها ندبه بخوانم ونذر آمدنت صدقه ای بدهم ...این جمعه ها بهانه است...گاهی دوشنبه ها وسه شنبه ها و چهارشنبه ها و یا نه...همه ی هفته را در انتظار دیدنت پشت سر میگذارم....
وقتی دفتر عمرم را ورق میزنم ...وقتی به صفحه های سبز زندگی ام نگاه میکنم....وقتی رد پای تو را لابه لای همه برگ ها می بینم چقدر خوشحالم که زیر سایه ی نگاه تو نشسته ام...دعایم کن مولا...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
بوی ظهورت در تمام ابعاد این شهر پیچیده است و صدای گامهای استوارت طنینانداز شده است.
میگویند: لحظهی آمدنت نزدیک است. و دوستانت آمادهی استقبال.
تو پناه آشفتگانی و ما چشم به راهیم تا اماممان بیاید و از این سفر دور و دراز هدیهی گرانبهای عدالت را بیاورد.
امروز عطش ظهور بر لبهای همهی ما، جهان را کویری کرده است، این ثانیههای آخر چه سخت میگذرند و این لحظههای آخر انتظار چه کند عبور میکنند، بیشترین است این لحظهها و سهم ما از عشق؛ دو رکعت صبر است.
ما بار دیگر تنها پیمان را به تو اقتدا میکنیم. تمام پنجرههای این شهر را گشودهایم تا ماه رویت را رؤیت کنیم و در گوشهی تمام درها به انتظار نشستهایم تا پای بوس ظهور تو شویم.
میدانم، میدانم لحظهی آمدنت نزدیک است و من هیچ ندارم که به تو هدیه کنم؛ هیچ!
تنها سرگشتهام ... تو را میخواهم ... تو را میخواهم ...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
کبریت را روشن کرده نگاهی به شعله میاندازم و آرزوی دیدارت را با خودم تکرار میکنم. شمع که روشن میشود به گنبد فیروزهای امامزاده چشم میدوزم و با نمنم چشمانم نامت را زمزمه میکنم. این شمع چندم است مولای من که نذر قدوم نازنینت کردهام؟
کبوترهای سقاخانه، خلوتم را به هم میزنند... انگار فهمیدهاند وقتی صدایت میکنم تو به من لبخند میزنی... آمدهاند در ضیافت چشمانم شریک لحظههایم باشند.
آقای من... کبوتر دلم را به کوی تو میفرستم. اگر بالهایش گرد و غباری دارد با دست های سبز خودت غبار آلودی کن... بگذار بال پروازم همیشه برای پر کشیدن به سویت پاک و سبک و عاری از هر گناهی باشد... نگذار در دام صیادان اسیر شود... نگذار از جایی که نباید دانه برچیند... آقا کبوتر دلم غریب است... غریب نوازیاش کن!
شمع که آب میشود بوی استجابت دعاهایم را میشنوم...
صدای اذان از گلدستهها بلند شد... آقا تو چقدر به من نزدیکی...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
صدای اذان که از گلدستهها میآید... سجادهی مادربزرگم که این موقع کنج ایوان پهن است و عطر یاس دارد... خورشید که این ساعت پرنور تر از همیشه میتابد....چقدر یاد تو را در ذهنم تداعی میکند!
امروز پیشنماز کدام مسجدی مولا؟ امروز در قنوتت چند مسلمان را دعا میکنی؟ امروز که به جدت حسین(ع) سلام میدهی برای چند نفر آرزوی شهادت داری؟
امروز که شال سبز بنی هاشمت را محکمتر از همیشه گره زدهای به همت کدام جوانمردی امید میبندی؟
امروز که به یارانت سر میزنی چند بار سیصد و سیزده را هجی کردهای و از خدا خواستهای زودتر آماده شوند که بیایی و خراب آباد دلهایمان را آباد کنی؟
صدای اذان که از گلدستهها میآید.... سجادهی مادربزرگ... خورشید... تو...
آرزو میکنم روزی به تو اقتدا کنم و شیرینترین نماز عمرم را بخوانم...
آرزو میکنم وقتی میآیی باشم و تو را یاری کنم...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
آقای ثانیهها!
آیا از سرزمین یاسها آمدهای که عطر نفسهایت از فرسنگها جانمان را مینوازد؟!
یا از سرزمین آیینهها آمدهای که صداقت در کلامت موج میزند...؟!
چشمان پرگناه ما هرگز تو را ندید، امّا با قلبمان تو را همیشه احساس میکنیم.
سلالة زهرا!
از دلتنگی زیاد گفتهایم و زیاد شنیدهای امّا مسئله این است آیا باور کردنش برایت آسان است یا دشوار!
شاهد دادگاه عدل!
بگذار تا اعتراف کنم که اگر به اندازهی جرعهای عاشقت بودیم میآمدی. نیستیم که نمیآیی.
حکومت عشق در مملکتی برپا میشود که مردمش عاشق باشند، آری ما فقط عاشقی را «شعار» دادهایم و بس.
مهربانا! مگذار تسبیح نگاهمان از فرط جدایی دانه دانه شود...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
.: Weblog Themes By Pichak :.