بیا که بی تو آینه ها،
زنگار غربت گرفته اند و
قطار آشنایی ها، فریاد غریبی
می کشد، هیچ کس حریم اطلسی ها
را پاس نمی دارد و بر داغ لاله ها مرهم
نمی گذارد. بیا که بی تو قنوت شاخه ها، اجابتی
جز غروب تلخ خزان ندارد.بیا که بی تو کدام دست مهر،
سرشک غم از دیدگان یتیمان برمی گیرد؟ و کجاست آغوش مهربانی
که دل های زخمی را به ضیافت ابریشمی بخواند.بیا که بی تو آسمان دلم اسیر
تیرگی هاست و هرگز ستاره امید در برج اقبال، رحل خوش بختی نمی افکند.
ای آب آب، رودخانه ها عطش دیدار تو را دارند و در بستر انتظار به سوی دریای
ظهور تو شتابان اند.قامتی به استواری کوه، دلی به بی کرانگی دریا، طراوتی به لطافت
سبزینه ها، سینه ای به فراخی آسمان ها و صمیمیتی به گرمی خورشید باید تا تو را خواند و
کاروان دل ها را به منزلگاه امید کشاند. این همه را که اندکی بیش نیست، از دل شکسته ترین
منتظران تاریخ دریغ مدار، که ظهور تو اجابت دعای ماست.
گل من نی بود این و نه آنست**********گل من مهدی صاحب زمان است
دلم اندر هوایش میزند پر**********شرر افکنده بر جانم چو آذر
خوش آن روزی که با شم یاور او**********بمانند گدایان بر در او
خوش آن روزی که من پروانه باشم**********فدای آن گل یکدانه باشم
خوش آن روزی که من بر عهد دیرین**********نثار او کنم این جان شیرین
ا لا ای گل کجایی جان فدایت**********چه باشد گر که گردم خاک پایت
ز درد انتظارت جان به لب شد**********تن فرسودهام در تاب و تب شد
بسی رفتند و مردند از فراقت**********ندیدند در جهان آن روی ماهت
دلم به هرم وجود تو می تپد ، وجودم به یمن حضورتو پا برجاست .
اگر آنی عنایت تو از این عالم بر گرفته شود ، همه
چیز به هم می ریزد ، فلک به هم می پیچد ،
آسمان فرو می افتد و زمین همه را در خود می بلعد
و خود نیز هیچ و هیچ می شود .
یا صاحب الزمان ! بر زشتی هایم خرده مگیر، به
اشکهایم بنگر که از در پشیمانی و توبه برگونه هایم
می غلتد .
چشم هایم در بدر دنبال توست . دیده هایم نگران و
دلواپس، به هر سوی، تو را می جویند .
ماه من ، نقاب از روی برگیر و گوشه ی چشمی
بر این لب تشنه ی لقاء نما.
ماه من ، ای که بر تمام عالم ، نو ر وجود
می پاشی و میمنت حضور توست که
فلک را به پا می دارد...بیا.
بیا و نسیم ملایم عدل را بر جای جای عالم روان ساز
تا در آن لحظه شادی بخش ،
چشم به راهانت ، دلشاد و مسرور ، لبخند فتح بر
لبان کائنات ببینند و به باور بگویند :
ماه من ... ماه همه
بیا
اللهم عجل لولیک الفرج
ای فریادرس در ماندگان ! خستگان این برهوت
پرآشوب را دریاب.
ای مهربان پدر !
می خوانمت و می خواهمت ، بیا ای پناه بی پناهان.
یا صاحب الزمان که پناهی مرا بیاب
دستم بگیر تا نفتادم ز پا ، بیا
خون شد دلم زطعنه ی بیگانگان و نیست
اکنون مرا به غیر تو کس آشنا ،بیا
عمرم گذشت و دولت وصلت نشد نصیب
تا سر بگیرم عمر خود از ابتدا ،بیا
طوفان فتنه موج فکن شد در این محیط
بهر نجات شیعه ز گردابها بیا
ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا
ازهجر روزم قیرشد دل چون کمان بدتیرشد
یعقوب مسکین پیر شد ای یعقوب برنا بیا
ای موسی عمران که درسینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی می کند از سینه ی سینا بیا
رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم ای جان با پهنا بیا
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
ز آن طره ای اندر همت ای سر ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق
ای دیده ی بینا به حق وی سینه ی دانا بیا
ای جان تو و جانها چو تن بی جان چه ارزد خود بدن
دل داده ام دیری است من تا جان دهم جانا بیا
تا برده ای دل را گرو شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا
ای تو دوام و چاره ام نور دل صد پاره ام
اندر دل بیچاره ام چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من تا چرخ می گوید زفن
وی بر دلش تیری بزن وی بر سرش خارا بیا
ای قاب قوس مرتبت و آن دولت با مکرمت
کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنا بیا
ای خسرو و مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا
ای آب و آتش بیا ای در و ای دریا بیا
آقا نگاهت جای آهو هاست، می دانم
دستان پاکت مثل من تنهاست، می دانم
آقا دلت در هیچ ظرفی جا نمی گیرد
جای دل تو وسعت دریاست ، می دانم
می آیی و با دستهایت پاک خواهی کرد
اشکی که روی گونه مان پیداست ، می دانم
برگشتنت در قلب های مرده مردم
همرنگ طوفانی ترین دریاست ، می دانم
جای سرانگشتان پر نورت در این ظلمت
مانند رد باد بر شنهاست ، می دانم
در باور کوتاه این مردم نمی گنجد
وقتی بیایی اول دعواست ، می دانم
ای کاش برگردی که بعد از این همه دوری
یک بار حس بودنت زیباست ، می دانم
آقا اگر تو برنمی گردی دلیل آن
در چشمهای پر گناه ماست ، می دانم
کی باز میگردی ، برایم بودن با تو
زیباترین آرامش دنیاست ، می دانم
تو باز می گردی اگر امروز نه ، فردا
از آتشی که در دلم پیداست ، می دانم
به امید ظهور
از پروانه خواستم, راز سخن گفتن با گلها را برایم بگوید.
پاسخ داد: سخن گفتن با گلها به چه کارت آید؟
گفتم: سراغ گلی را می جویم. میشناسیاش؟؟؟
گفت: کدامین گل تو را اینچنین بیتب و تاب کرده است؟
گفتم: به دنبال زیباترینم.
گفت: گل سرخ را می گویی؟
گفتم: سرخ تر از آن سراغ ندارم.
گفت: به عطر کدامین گل شبیه است؟
گفتم: خوشتر از آن بوی دیگری نمی شناسم.
گفت: از یاس می گویی؟
گفتم: سپید تر از آن نیز نمیدانم.
گفت: در کدامین گلستان می روید؟
گفتم: در آن صحرا گلستانی که از شرم دیدگانش هیچ گل دیگری نمی روید.
به ناگاه دیدم پروانه،
مستانه بی قرار شده است.
بی تاب تر از من ناآرامی می کند ....
از این گل و آن بوته، سراغش را می جوید ....
گفت: اسمش چیست که اینگونه از آدمیان دل برده است؟
گفتم به زیبایی نامش ندیدم.
گل نرگس را می گویم. میشناسیاش؟؟؟
به ناگاه دیدم پروانه، توان سخن گفتن ندارد.
بالهایش به روشنی شمع می درخشید.
گویی شعله از درون، وجودش را به التهاب درآورده بود.
توان رفتن نداشت ...
به سختی خود را به روی باد نشاند و از مقابل دیدگانم دور شد ....
آری....
او گل نرگس را یافته بود. شرارههای وجودش خبر از آن گل زیبا می داد ....
اینک دوباره من ماندم و این نام آشنا و غریب ....
در صحراهای غربت, تا آدینه ای دیگر, به انتظار نشستهام،
تا شاید به همراه پروانهای, به دیار اشنایت قدم گذارم ....
مهدی جان ....
پروانه وارم کن که دیگر تحمل دوریت ندارم ....
مولای من میدانم که لحظه دیدار نزدیک است اما دیگر توان ثانیه ها را ندارم ....
می دانم که چیزی به پایان راه نمانده است اما دیگر توان رفتن ندارم ....
می دانم که تا سپیده دم وصال، طلوع و غروبی چند, باقی نمانده است، اما دیگر تاب سرخی غروب را ندارم ....
از این رنگ رنگ پروانه های دروغین خسته شدهام.......
از آدینه های سراب گونهی بی وصال به ستوه آمدهام........
دیگر توان رفتن ندارم.......
زودتر بیا
گل نرگس بیا
العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان
اللهم عجل لولیک الفرج
من گل لالهرا می شناسم!
گل نسترن را دیده ام!
گل سرخرا با تمام زیبایی اش دیده ام!
طنازی گل نیلوفر را نگریسته ام!
اما بارها و بارها، به تمامی آنها گفته ام که هیچ کدامشان برای من، گل نرگسنمی شوند.
گل نرگسمن، گل نرگسی یگانه است.
او صاحب تمامی گل های عالم است،
من گل های زیادی دیده ام؛
اما هیچ کدامشان برای من، گل نرگس نمی شوند.
تو بگو ! آیا تا وقتی وجود نازنین گل نرگس هست، می توان عاشق دل باخته ی
گل دیگری بود؟!
اللهم عجل لولیک الفرج
کمی خسته ام ؛ می نویسم

ولی شاید با بغضی بنویسم که صدای هق هق آن ،
در کوچه های انتظار آشنای توستزمان در گذر است ...
عمر شتابان مرا به وادی بادیه نشینان فراق های دلتنگی ، میکشاندافسوسی توام با آه ...
چشمانم می لرزداشکهایم لغزان لغزان روانه است ...
سخت بی قرارم ...
یادم افتاد که بگویم :
بی قراری هایم شده کوله باری از درد و خستگی این زماناین زمان جانکاه ،فرسود مرا !
دلم ...
دلم به سادگی بی قراری هایم بغض میکند و "میسوزد"...
قرارت هر زمان که نزدیکم میکند بی قرارم میکند .... و "میسوزم"
بغضم پر از هوای آمدن است


یادت باشد... خسته ام...
خسته ام....!
مولایم انتظارت شیرین و زیباست چرا که در پی اش تویی تو...
تو را می طلبم تو را....
چه خوشست مـن بمیرم به ره ولای مهدی
سر و جـان بـها ندارد که کنم فدای مهدی
همه نقد هستی خود بدهم به صاحب جان
کـه یکـی دقـیقه بینم رخ دلگشای مهدی
نه هوای کعبه دارم نه صفا و مروه خـواهـم
که ندارد این مکانها به خدا صفای مهدی
چـه کـنم چـه چـاره سازم کـه دل رمـیده من
نـکـنـد هـوای دیگر به جز از هـوای مهدی
من دلشکسته هر دم به امید در نشستم
کـه مگـر عـیـان ببینم رخ دلـشگای مهدی
قلم اجازه بده تا که عرض حال کنم
ظهور مهدی موعود را سؤال کنم
دلم گرفت و دلم را به یک نوا دادم
تمام بغض دلم را به واژه ها دادم
غروب جمعه رسیده است و عطر شوق تو باز
غروب جمعه رسیده است و وقت راز و نیاز
تمام هفته ی ما روی جاده ها سر شد
تمام هفته ی ما بی حضورت آخر شد
تمام هفته ی ما بی تو سرد و غمگین بود
و زیر هر قدمی احتمال یک مین بود
کبوتری به بلندای آسمان نپرید
کسی ز دختر بی خانمان گلی نخرید
جهان لباس سیاهی و مرگ پوشیده است
تمام صحن خیابان ز برگ پوشیده است
تمام حجم خیابان هجوم تابوت است
و عشق بمب بزرگی بدون باروت است
و عشق واژه ی تکرار هر غزل شده است
و عشق تا حدّ یک نام مبتذل شده است
و آنچه در دل ما نیست پاکی ذات است
و عشق مضحکه ی قرن ارتباطات است
دوباره باغچه آتش گرفت و بلبل سوخت
و مرگ ، صاعقه ای زد و شهر کابل سوخت
چقدر چلچله ها یک شبه یتیم شدند
زنان سر به گریبان دچار بیم شدند
اگر چه دست توسّل به طور سینین است
عروس زخمی دنیای ما فلسطین است
و در تمام جهان یک ستاره روشن نیست
اگر که هست ولی چشم ، چشم دیدن نیست
خدا کند که در این سال، سال بی لبخند
خدا کند که در این صحنه ی بگیر و ببند
خدا کند که در این روزهای مرگ و گناه
که هر چه راه رسیده است تا دهانه ی چاه
غروب جمعه ای آن آفتاب سر بزند
و بی خبر برسد عاشقانه در بزند
در انتظار چه ساعت نشسته ای آقا!
که پشت میز بلاغت نشسته ای آقا!
گناه کردن ما را عذاب بیخود نیست
برون نیامدن آفتاب بیخود نیست
قلم اجازه بده تا که عرض حال کنم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
.: Weblog Themes By Pichak :.