الهی منجــی
انسان کی
آید؟ ..
شراب هستی انسان کی آید ؟
که تنها من
نیم آدم
سراید
قرار و صبر
و
آرامم کی آید؟
شراب و ساقی
جامم کی
آید؟
صمیمانه حقیقت را بگویم
امید غربت شامم کی آید؟
روزها از پی هم می گذرند، سالها می گذرند و قلب ها در آتش هجرانت
می سوزند. کبوترها دیگر نای نغمه خوانی ندارند، دلها
دیگرهوس غزل گفتن نمی کنند. دیگر دلها قصیده سرایی نمی
کنند. اینک تمام شعرها به یک مصرع ختم می شوند " یا
اباصالح بیا" دیگر چشمها اشک نمی بارد! حال دیگر دیده
ها خون می بارند." چشمها در طلب لعل یمانی خون شد".
آیا صدای ندبه خوانان که ازعمق جان، فریادت می زنند،
آیا تپش قلبها که هرآن ملتمسانه چشم به آسمانها دوخته
اند و شعله های آه جانسوزشان، یاس ها را به گریه
واداشته، به دیار سبز حضورت نمی رسد؟ آه از هجران ."
مردم ، دراین فراق و درآن پرده راه نیست یا هست و پرده
دار نشانم نمی دهد." ای مهدی فاطمه، ای عزیز دل زهرا،
تا کی باید پشت درهای سبز رنگ انتظار بنشینیم ، تا کی
باید چشم هایمان یتیم ندیدنت باشند. هیچ چیز سخت تر از
انتظار نیست. اما اگر بدانی که در پس این پرده های
انتظار، بهاری نشسته و منتظر تمام شدن زمستان دلهاست،
تا سبد سبد شکوفه به دلها هدیه دهد، آن موقع است که
انتظار آسان می شود. آن گاه است که برای رسیدن یک جمعه
ی سبز ، دستها پلی می شوند تا آسمان ، تا قاصد دلهای
عاشق را به آن جا بفرستند و بگویند: پروردگارا؛ باران
رحمتت را بر این کویر ببار و اکسیر عشق را بر وجود
خاکیمان بریز، ما را از باده عشق مهدی(عج) مست گردان
تا پذیرای حضورش باشیم و عاشقانه فریاد بزنیم" یا
اباصالح بیا" ....
امروز قصه سفر را از آغاز دوره کردم، از
آغاز تا پایان فقط یک خط سرخ بود، به سرخى خون تو که در
میان خاطراتم خطى داغ از خـــود به جا گذاشته است. اما توى
این خط داغ، یک دنیا صحبت عاشقانه است که نمى توانم به
زیبایى آن چه که هست تفسیر کنم که یک کهکشان آرزوهاى سپید
در کالبد دارد. اگر تو شکافى در آن به وجود بیاورى یک
آسمان شکوفه خواهى دید و بعد یک دریا احساس از آن تو خواهد
بود؛ مثل یک گنج هفت کلید است که هر کلید نام تو و یاد
توست.
اى عزیز! سالهاست تو را مى شناسم؛
نمى دانم صداى لطیف تو را کى شنیدم که این چنین عاشق زارت
شدم، مانده ام اگر تو را با چشم ببینم با عشقت چه خواهم
کرد.
آن وقت که مرگ گل و مرگ برگ اتفاق مى افتد
و هیکل نازنین تمام یاس هاى عالم شاپرک وار مى فرسایند آن
وقت که بیدها بوى اشک پرنده را به خود مى گیرند مى خواهیم
که بیایى، تمام دنیا با یک کهکشان احساس به تو خواهند گفت
که بیایى تا امیدشان به یاس دچار نشود.
نگذار تا احساس هاى زشت، عشق تو را از من
بربایند که ناامیدى امانم را ببرد. منتظرم تا دست تو تمام
دردهایم را از جسم و روحم بزداید. منتظر لطیف ترین حرمت
الهى خواهم بود، منتظر سپیدترین دست بشر، طولانى ترین
آرزو و خوشبوترین نسیم الهى.
آمدم، در زدم در را باز کردى اما چرا به
این زودى راندیم؟ چرا جسمم دست نوازشگر تو را حس نکرده؟
چرا تا به حال یک قطره در انتظارت ذوب نشدم؟ مى دانم که
ابلیس وجودم با بى شرمى دلم را از آن خود کرد و برایم چیزى
نماند جز کبر و آن هم رهایم کرد، حال هیچم؛ بدون تو و بدون
عشق تو. آن روز که عشق را قسمت مى کردى نبودم، اما از راهى
دور، دستانم دراز بود؛ آسمان نمى بارید اما زمین تر بود.
از زمان اولین گریه ام تا به حال عشق تو
را در من تزریق کردند؛ اما حال شک، تکه تکه عشقت را از
قلبم مى رباید. صدایت مى زنم، بشنو، فریاد مى زنم با جانم،
دلم با گلویم هم آوا مى شود که اى منجى! اى سوار سبز پوش
جلگه همیشه سبز، کاش تو مى ماندى!
آن روز که از کنارم گذشتى از خاطر نمى برم
که نسیم، بوى خوش پاکى ات را سالهاست که برایم هدیه
مى آورد.
دلم مى خواهد با اشک نامه اى به پنهانى
تمام رازهاى عالم بنویسم، بعد دستى گرم از جنس لطیف تو
هویدایش کند که نامه از آن من است، که من عاشق ترینم. آه
اگر مى دانستى که چقدر به عشقى چون تو مى بالم
یا صاحب الزمان
دنبال تــــو مى گردم نمى یابـــــم نشـــانت را
الا اى آخرین تــوفان ، بپیـــچ از شـــوق آدینه
که دریا بـوسه بفشاند لب آتـش نـشـانـت را
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
شعر دردهای ناسروده است
رنج یک جامانده از سفر
رد گم شده ای در غبار ابهام
شرح رفتن و به خود نرسیدن است
داستان یک شدن ناتمام آرزوهای دراز و عمری کوتاه
فرصتهای بر باد رفته
رخوتها و گذر لحظه های پر شتاب
قصه ما
ماجرای اشک آب برکه است
در فراق دریا که در انتظار بارش رحمت
و خلق رشته ای متصل به دریاست
امشب از شمع رخت سوخته پروانه ما آتش
افتاده ز رخسار تو در خانه ما
چشمهامان خسته است.
گویی در غبار اوهام فرو رفته ایم.
دستهای لرزانمان در انتظار دامان ترحم است.
و این گونه های خشکیده مان که در قحطی شبنم می میرد!
کاسه های گدایی احساسمان را بنگر که به خشکسالی معرفت دچار شده اند.
کجاست آن ییلاق سبز نگاهت که سپیده دمانش شبنم افشان است؟
کجاست آن حضور نورانی که لحظه های حیاتش ثانیه های
بارانی و زمزمه های نورانی است؟
کجاست آن خضرانشین صحرا گرد که قافله عشق را رهنماست؟
کجاست آن مشعلدار نیمه شبان تاریک؟
اینک که جهان در تاریکی نیایش است و انسان در بیابان جهل قدم می زند.
اینک که زمین در خشکسالی قنوت، آواز مرگ را زمزمه می کند!
ای مهربان! او را برایمان بنمایان که کاسه های گداییمان
را به تصدقی پر سازد و گونه های بهت زده مان را دست
نوازشی کشد و لبهای خشکیده معرفتمان
را آب ظهور بنوشاند و سینه غربت کشیده مان را به
قربت محبت برساند
نگاه او را عشق می ورزیم.
ای پروردگار مهربان!
صلوات و تحیت فرست بر ولی امرت.
که آرزوی سینه های سوخته و نگاههای منتظر است.
پروردگارا!
فرشتگان مقرب را نگاهبانان او قرار ده. اینک که او تنهاترین مرد افلاکی زمین است...
پروردگارا! مهدی، هدایتگر انسان به سوی کتاب مبارک تو خواهد بود. نور را در زمین گسترش خواهد داد. و برای اقامه دین تو قیام خواهد کرد.
در عبــــــور از گذر لحظه ها،
در تپش مدام زمین و نـــگاه زهرآلود زمان،
دستهای ما تو را می طلبد یا مــــــولا!
مهر در سراشیب جاده ی عمل زیر چرخهای سنگین ستــــــم له میشود در نبودت!
تو ما را رها نخواهی کرد و ما هر روز و هر ساعت و حتی هر ثانیه در آرزوی زیارت رخ چون خورشیدت،
دست بر آسمان داریم و در محمل نیاز،
از پــــــــروردگار بلند مرتبه،
ظهور پرشکوه تو را تمنّا می کنیم!
آقــــای ما!
بیــــــا که احساس نیازمند توست!
بیــــــا که احساس نیازمند توست!
بیــــــا که احساس نیازمند توست!
بیــــــا که احساس نیازمند توست!
پرنده ها در سلام صبحگاه خود تو را می خوانند و گلها به امید نوازشت رخ می نمایانند!
بیــــــــا که دستهای نا توان ما در آرزوی یاوری تو مولا،
شب و روز از گونه هامان قطرات شبنم را بر می چیند
و لطافت باران را به جاده های عشق می پاشد،
بلکه گلستانی بسازد از گلهای ناز و اطلسی که فرش راهت باشد و خـاک قدمت!
بیا که زمین تشنه ی محبت و سلام توست و زمان در نقطه ی انتظار ایستاده است..........
دوستان عزیز
طرف مقابل متن زیر فقط خودم هستم و قصد بی احترامی به هچ کدام از منتظران گرامی را ندارم.
سخن دل
مثل هر بار برای تو نوشتم
دل من خون شد از این غم، تو کجایی؟
و ای کاش که این جمعه بیایی
دل من تاب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره ،مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟ . . . تو کجایی؟
و تو انگار به قلبم بنویسی
که چرا هیچ نگویند
مگر این رهبر دلسوز، طرفدار ندارد، که غریب است
وعجیب است
که پس از قرن و هزاره
هنوز هم که هنوز است
دو چشمش به راه است
و مگر سیصد و اندی از شیفتگانش
زیاداست
که گویند
به اندازه یک (( بدر)) علمدار ندارد
و گویند چرا اینهمه مشتاق ولی او سپهش یار ندارد
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه کسی راه به سوی تو گشوده؟
چه خطر ها به دعایم زکنار تو گذر کرد
چه زمانها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی کجایی!!!!
و ای کاش بیایی
هر زمان خواهش دل بانظر یار یکی بود تو بودی، تو بودی
هر زمان بود تفاوت تو رفتی
تو نماندی
خواهش نفس شده یار و خدایت
و همین است که تاثیر نبخشد به دعایت
و غریب است امامت
من که هستم
تو کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟
تو خودت ! کاش بیایی
به خودت کاش بیایی
شعر دردهای ناسروده است
رنج یک جامانده از سفر
رد گم شده ای در غبار ابهام
شرح رفتن و به خود نرسیدن است
داستان یک شدن ناتمام آرزوهای دراز و عمری کوتاه
فرصتهای بر باد رفته
رخوتها و گذر لحظه های پر شتاب
قصه ما
ماجرای اشک آب برکه است
در فراق دریا که در انتظار بارش رحمت
و خلق رشته ای متصل به دریاست
اللهم عجل لولیک الفرج
دلم بهانه تو را گرفته است ای «موضوع » زندگی من!
ای «سؤال اصلی » آفرینش!
«روشی » نمانده است که با آن «فرضیه »
آغوش تو را به جستجو نگذارده باشم.
بگو با کدام «روش تحقیق » می توان ظهور تو را پاسخ یافت؟!
«مفهوم » نگاه تو با کدام «ملفوظ » به «مشهود» بدل خواهد شد؟
و «متغیر» گیسوانت، در آغوش کدام نسیم،
«مفهوم » بیقراری مرا منتشر خواهد نمود؟
خسته ام!
از «بررسی متون »،
از «سؤالات فرعی »،
از «مقدمه »، از «مقدمه »، از «مقدمه »!
بی حضور تو ای «متن » غایب زندگی از زنده بودن
چه «نتیجه »ای می توان گرفت؟
از زنده بودن «چگونه » می توان نتیجه ای گرفت؟
همیشه با «مفروض » آغوش باز تو و نگاه مهربانت،
نبودنت را تحمل کرده ام و زنده بودن خود را توجیه.
آنروز که نگاه مهربانت را از دلم برداری،
بدان که «گزاره های پایه ای » فلسفه وجودی ام را ویران نموده ای!
«فصل » فصل عمرم، وقف «وصل » تو بوده است.
خسته ام
از این همه «فصل »
از این همه فصل
به من بگو! در کدام فصل زندگی، وصل تو دست یافتنی است؟
ای که با آمدنت همه فصلها وصل می شوند!
فصل فصل خزان زده عمر مرا نیز به ظهور سبز خود وصل بفرما!
آمین!
راه رسیدگان در می گشایند.انتظار لحظه ناب تطهیر است.مهلتی برای عشق ورزیدن و خلوص
است که گاه تلخ مینماید در تحمل فراق و گاه شیرین است به سودای لقاء.انتظار داغی است که
بر سینه عشاق میزنند تا آن هنگام که سفیران دوست می آیند و شایستگان دیدار را با خود
می برند.
آنان که این داغ بر سینه ندارند بمانند و نیایند.انتظار گاهی زود به پایان می رسد و تنها در
آمدنی و رفتنی خلاصه می گردد و گاه طولانی است؛در حکم کوره ای گداخته که جانها را به
آبدیدگی آهن تفتیده بدل می سازد.اما انتظار طولانی هم سرانجام روزی به پایان می رسد اگر
واقعا منتظر باشیم......
و وصال ؛فرجام این انتظار است؛همان نسیم بهاریست که لاله ها را به شکفتن وا می دارد .
شهری است که به پاداش آن همه صبر،درجان تشنه ی منتظری می ریزند.
ای که هزار، هزار شمع در انتظار یک نگاه تو سوختند . شوری است عشق تو و دلنشین غمی است به انتظار قدمهایت زیستن، بدان که مصراع زندگیم با قافیه تو پایان خواهد یافت. بیا که اگر تو بیایی تمامی شبهای یلدای غم سپیده صبح را مهمان همیشگی دلم خواهد کرد... نمیدانم آیا دل کوچکم تا ظهور تو در تکاپو است یا تا غروب آرزوهایش چیزی نمانده.... اما ... غمگینام و میترسم که دلم از جنب و جوش بیافتد و تو نیایی.... افسوس، من و کلمات مجنونم شاید روز آمدنت را نبینیم من به همه کسانی که آن روز تو را میبینند و در دو سوی خیابانها قلبهای سبزشان را به تو هدیه میدهند، حسودیم میشود
.: Weblog Themes By Pichak :.