تاریخ : دوشنبه 89/4/14 | 3:41 عصر | نویسنده : منتظرمهدی018(غریبهیآشنا)
چراغ دیده روشن کن ، که تا روشن کنی جانم
بیا ای نور را توام که در راهت گل افشانم
گل ناتم تو میریزد زنوک خامه ام برچین !
مرا بس شاخه ای از آن ، که تا بر سینه بنشانم
کلید سبز بختم را مکن پنهان میان لب
سخن را قفل بگشا ، تا چمن سازی بیابانم
بلم آهسته ران ، ای سرنشین شط شعر من
که آواز کهن را درهوایی نو بیافشانم
بیا جشنی بپاسازیم ، میلاد محبت را
به جای غم تو باشی میزبان ای رد پنهانم
گل یادت می آراید غزلهای مرا آری
گلاب از آن چکد ، گر بفشری برگی ز دیوانم ...
نگاه می کنی و می گذری
و ما همچنان
فرو می رویم گریبانِ غفلت خویش را
تو کشفِ حقیقتی
تو آتش بس آشوبی
اشاره می کنی و تاریخ تمام می شود
سلام می دهی و می روی.
.: Weblog Themes By Pichak :.