صداها میآیند و میروند و تنها آن آیه شفافی که از آمدنت میگوید، به دلها مینشیند. صداها میآیند
و من هنوز به پنجره فکر میکنم و روشنی که همان، پرتوی از نگاه توست.
صداها میآیند و میروند؛ آیا گوشهای من، صدای آبشارگونه ظهور را خواهند شنید؟
تو را چشم در راهیم و برگهایی از تنهاییمان، سنجاق میخورد به سرود آمدنت،
چه وصفناپذیر است لحظه بلورین ظهور و چقدر توسلهامان اندک و کمرنگ!
نمیدانم بر دنیا چه رفته است که چشمهای ما، نمیتواند مختصری از معنویت و نور را تهیه کند. دلهامان
نمیتواند در تدارک غَزَلگریههای حقیقی باشد؛ آنچنان که بشکند و تو بیایی تا همه چیز ترمیم شود.
کسی چه میداند، شاید همین جمعه، چشمان ما با تولد حقیقتی از بهار، آشنا شد و دلهای
ما یکی یکی شکفت! کسی چه میداند، شاید تا آخرین برگ چشمبهراهی، چیزی نمانده باشد!
شاید به فصل بلوغ تماشا، چند قدم بیشتر نداشته باشیم
.: Weblog Themes By Pichak :.