یا مهدی جان:
دارد زمان آمدنت دیر می شود
دارد جوان سینه زنت پیر می شود
وقتی به نامه عملم خیره می شوی
اشک از دو دیده ی تو سرازیر می شود
کی این دل رمیده ی من هم زُهیروار
در دام چشم های تو تسخیر می شود؟
این کشتی شکسته ی طوفان معصیت
با ذوق دست توست که تعمیر می شود
حس می کنم که پای دلم لحظه ی گناه
با حلقه های زلف تو درگیر می شود
در قطره های اشک قنوت شب شما
عکس ضریح گمشده تکثیر می شود
تقصیر گریه های غریبانه ی شماست
دنیا غروب جمعه چه دلگیر می شود
شاعر: وحید قاسمی
ای دل مددی که بی امان گریه کنیم چون ابر بهار و آسمان گریه کنیم
امروز که روز رفتن فاطمه است با مهدی صاحب الزمان گریه کنیم
از هجر فقیه آشنا گریه کنیم یا برتخریب سامرا گریه کنیم
یا فاطمه بگذار که با این همه غم از بحر شهادت شما گریه کنیم
نمی دانم که دعای مستجاب تو
چرا در ظهور اجابت نمی شود ؟
??????????
انگار بادعای ما بندگان منتظر گره خورده است .
در قنوت ،در صبح جمعه در کعبه
با دعای ما ،با انتظار ما
با آمادگی ما،آمادگی همه
قفل را ما زده ایم
کلیدش کجاست؟نمی دانیم
چند دندانه اش کم است؟
تو بگو
تا انتظار به پایان برسد
مرحوم شیخ مفید رضوان اللّه تعالى علیه به نقل از مفضّل بن عمر حکایت کند:
روزى در محضر مبارک امام جعفر صادق علیه السلام بودم ، از آن حضرت ضمن فرمایشاتى شنیدم که درباره جریان ظهور و خروج قائم آل محمّد صلوات اللّه علیه چنین فرمود:
موقعى که خداوند متعال حضرت قائم عجّل اللّه تعالى فرجه الشّریف را جهت ظهور و خروج اجازه دهد.
حضرت در مکّه معظّمه بالاى منبر مى رود و مردم را به سوى خود دعوت مى نماید و آن ها را به خداپرستى و معنویّت راهنمائى مى کند.
و دستور مى دهد بر این که جامعه باید در مسیر اجراء احکام و روش زندگى رسول خدا صلى الله علیه و آله حرکت نماید.
در همین بین خداوند متعال جبرئیل علیه السلام را مى فرستد و در محلّى به نام حطیم نزد امام عصر صلوات اللّه علیه حضور مى یابد و اظهار مى دارد: برنامه ات چیست ؟
و مردم را به چه چیزى دعوت مى کنى ؟
حضرت قائم عجّل اللّه تعالى فرجه الشّریف برنامه و مسیر حرکت خود را با جبرئیل در میان مى گذارد.
پس از آن جبرئیل مى گوید: من اوّل کسى هستم که با تو بیعت مى کنم ؛ و سپس دست خود را در دست حضرت قرار مى دهد.
و سپس تعداد سیصد و سیزده نفر که از شهرهاى مختلف جمع شده اند، با حضرت بیعت مى کنند.
بعد از آن ، حضرت در شهر مکّه باقى خواهد ماند تا تعداد اصحاب و یارانش به دَه هزار نفر برسد و پس از آن که تکمیل شد به سوى مدینه حرکت مى نماید.
دوستان عزیز
طرف مقابل متن زیر فقط خودم هستم و قصد بی احترامی به هچ کدام از منتظران گرامی را ندارم.
سخن دل
مثل هر بار برای تو نوشتم
دل من خون شد از این غم، تو کجایی؟
و ای کاش که این جمعه بیایی
دل من تاب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره ،مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟ . . . تو کجایی؟
و تو انگار به قلبم بنویسی
که چرا هیچ نگویند
مگر این رهبر دلسوز، طرفدار ندارد، که غریب است
وعجیب است
که پس از قرن و هزاره
هنوز هم که هنوز است
دو چشمش به راه است
و مگر سیصد و اندی از شیفتگانش
زیاداست
که گویند
به اندازه یک (( بدر)) علمدار ندارد
و گویند چرا اینهمه مشتاق ولی او سپهش یار ندارد
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه کسی راه به سوی تو گشوده؟
چه خطر ها به دعایم زکنار تو گذر کرد
چه زمانها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی کجایی!!!!
و ای کاش بیایی
هر زمان خواهش دل بانظر یار یکی بود تو بودی، تو بودی
هر زمان بود تفاوت تو رفتی
تو نماندی
خواهش نفس شده یار و خدایت
و همین است که تاثیر نبخشد به دعایت
و غریب است امامت
من که هستم
تو کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟
تو خودت ! کاش بیایی
به خودت کاش بیایی
ای آفتاب نور چرا طلوع نمی کنی؟
گوش بشر پر شده از باطل و همهمه
تنها تویی امید بشر یا بن فاطمه
یک ره نظر کن به علمدار علقمه
گویی که با درفش تو دارد مکالمه
ای انتهای سلسله ی اولیا همه
ای آفتاب نور چرا طلوع نمی کنی؟
نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربه پایی افکند طنین
دل من چون دل گل های بهار
پر شد از شبنم لرزان یقین
گفتم : آفتاب آمده است
انتظار همه سر آمده است
به امید آن روز
قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم ولی بازکم است
اینهمه آب که جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
یکى از خدام حضرت رضا(علیه السلام) مى گوید:
«براى کشیدن دندان، پیش دکتر رفتم. دکتر گفت: غده اى کنار زبان شما است که باید عمل شود. من موافقت کردم، امّا پس از عمل، لال شدم و قادر به حرف زدن نبودم. همه چیز را روى کاغذ مى نوشتم و با دیگران به این وسیله ارتباط برقرار مى کردم. هر چه به دکتر مراجعه کردم، فایده اى نبخشید. دکترها گفتند: رگ گویایى شما صدمه دیده است. ناراحتى و بیمارى به من فشار آورد. براى معالجه به تهران رفتم. روزى در تهران به حضور آقاى علوى رسیدم که فرمود: راهنمایى من به تو این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروید. چون اگر شفایى باشد در آن جا است. تصمیم جدى گرفتم. هر هفته از مشهد بلیط هواپیما تهیه مى کردم و شبهاى سه شنبه به تهران مى رفتم و شب چهارشنبه به مسجد جمکران مشرّف مى شدم. در هفته سى وهشتم، بعد از خواندن نماز سر بر مهر گذاشتم و صلوات مى فرستادم. ناگهان حالتى به من دست داد که دیدم همه جا روشن و نورانى شد و آقایى وارد شد که عده زیادى دنبال ایشان بودند و مى گفتند که این آقا، حضرت حجة بن الحسن(علیه السلام) است.
من ناراحت در گوشه اى ایستاده و با خود مى اندیشیدم که نمى توانم به آقا سلام کنم.
آقا نزدیک من آمد و فرمود: سلام کن!
به زبانم اشاره کردم که لال هستم، وگرنه بى ادب نیستم که سلام نکنم. حضرت،
بار دوم فرمود: سلام کن!
بلافاصله زبانم باز شد و سلام کردم. در این هنگام پرده ها کنار رفت و خود را در حال سجده و در حال صلوات فرستادن دیدم. این جریان را افرادى که قبلا سلامتى مرا دیده و بعد لال شدن مرا نیز مشاهده کرده بودند و حالا نیز سلامتى مرا مى بینند، نزد حضرت آیة اللّه العظمى گلپایگانى(رحمه الله)شهادت داده اند»..: Weblog Themes By Pichak :.