هزار يوسف مصري فداي يک نگهت بيا که اين دل من را صفا دهد قدمت هنوز منتظر هستم بينمت روزي بيا که سري من دهم در آمدنت
آقا اجازه خسته ام از اين همه فريب / از هاي و هوي مردم اين شهر نا نجيب
آقا اجازه پنجره ها سنگ گشته اند / ديوارهاي سنگي از کوچه بي نصيب
آقا اجازه باز به من طعنه مي زنند / عاشق نديده هاي پر از نفرت رقيب
«شيرين»ي وجود مرا «تلخ» مي کنند / «فرهاد»هاي کينه پرست پر از فريب . . .