مهدی جان،
مولای ما ،
ای عدل گستر،
مگر نه این است که ما،
فقیران رحمت توایم و دلهای ما منتظر تو هست،
تا کاسه گدایی ما را به تصدقت پر سازی
و گونه های بهت زده مان را به نگاهی بنوازی
و لبهای خشکیده معرفتمان را آب طهور بنوشانی
و سینه غربت کشیده مان را به قربت محبتت برسانی!
در پناه حضرت دوست
ای سبزترین غزل عشق
ای پرشورترین ترانه هستی
ای نهان ترین راز آفرینش
ای بهانه انسجام زمین،
ای صاحب زمان (ع)
ای موعود
خدا کند که بیایی
تا گل غنچه های عشق
که عطشان و بیقرار
ظهورت هستند
شکفته شوند.
آقا جانم بیا
در پناه حضرت دوست
او خواهد آمد مردی خواهد آمد! که سیراب عشقمان خواهد کرد. مردی خواهد آمد که از تبار عشق است همان شبی که آسمان ستاره باران شود آن مرد خواهد آمد! آن مرد خواهد آمد تا عدالت و مساوات و برابری را معنا بخشد می دانم که خواهد آمد
اللهم عجل لولیک الفرج اللهم عجل لولیک الفرج اللهم عجل لولیک الفرج اللهم عجل لولیک الفرج اللهم عجل لولیک الفرج اللهم عجل لولیک الفرج اللهم عجل لولیک الفرج در پناه حضرت دوست
سالهاست در جستجوی سایه ساری که پناه سرگردانی هایم شود،
جای جای هستی را کاویده ام.
هیچ تکه ای از هستی، این پرستوی آواره را در حلاوت آرامشی مهمان نکرد!
همه از تو گفتند.
گفتند تو هستی.
گفتند تو پناه همه سرگردانی ها می شوی.
و من آمدم؛ سراسیمه.
آمدم تا تو را پیدا کنم!
ای غایب از چشمان ما
ای آرامش دلهای ما
ای مونس جانهای ما
ای مهدی موعود ما
در پناه حضرت دوست
ای حجت حق!
نمیدانم که آیا دل از غیر تو گسسته ام یا نه؟!
ای مهر جهان تاب!
سالهاست که بی تو
روزهای زندگیم، به سیاهی غم شبانه ام شده است.!
بیا،
بیا و پرتو خورشید رُخت را بر آسمان هویتم بتابان
ای ساقی دلهای تشنه!
چشمان بی سویم، چشمه ای است جوشان بسان زمزم !
بیا،
بیا و جرعه نوش می وصالم کن
ای روح سبز امید!
به کرم و لطف خودت که دلداده آنم،!
بیا،
بیا و مرا از خودی خویش نجات ده
ای جان جهان !
تو می آیی و دلم به شوق تماشای رخت
از جا بلند خواهد شد.
می دانم که تو می آیی!
خدایا ما را بیامرز
در پناه حضرت دوست
بیا که بهار دلم بی صبرانه مشتاق آمدن توست وقلبم جویبار اشکهایی که هرروز وشب برای فراق تو ریخته می شوند....
یاس سفیدم!
بیا که با ظهورت آیه"والنهار اذا تجلی" تأویل گردد....
بیا که چشمه سار وجودم سخت خشکیده وفریاد العطش برآورده،
بیا تا از نرگس چشمانت عطری برای سجاده ام بگیرم....
بیا ومرا زائر شهر قاصدکها کن،بیا....
دلم برای ورود هر عشقی غیر از عشق تو بن بست است ودیده ام جز برای فراق تو نمی بارد...
از پروانه خواستم, راز سخن گفتن با گلها را برایم بگوید.
پاسخ داد: سخن گفتن با گلها به چه کارت آید؟
گفتم: سراغ گلی را می جویم. میشناسیاش؟؟؟
گفت: کدامین گل تو را اینچنین بیتب و تاب کرده است؟
گفتم: به دنبال زیباترینم.
گفت: گل سرخ را می گویی؟
گفتم: سرخ تر از آن سراغ ندارم.
گفت: به عطر کدامین گل شبیه است؟
گفتم: خوشتر از آن بوی دیگری نمی شناسم.
گفت: از یاس می گویی؟
گفتم: سپید تر از آن نیز نمیدانم.
گفت: در کدامین گلستان می روید؟
گفتم: در آن صحرا گلستانی که از شرم دیدگانش هیچ گل دیگری نمی روید.
به ناگاه دیدم پروانه،
مستانه بی قرار شده است.
بی تاب تر از من ناآرامی می کند ....
از این گل و آن بوته، سراغش را می جوید ....
گفت: اسمش چیست که اینگونه از آدمیان دل برده است؟
گفتم به زیبایی نامش ندیدم.
گل نرگس را می گویم. میشناسیاش؟؟؟
به ناگاه دیدم پروانه، توان سخن گفتن ندارد.
بالهایش به روشنی شمع می درخشید.
گویی شعله از درون، وجودش را به التهاب درآورده بود.
توان رفتن نداشت ...
به سختی خود را به روی باد نشاند و از مقابل دیدگانم دور شد ....
آری....
او گل نرگس را یافته بود. شرارههای وجودش خبر از آن گل زیبا می داد ....
اینک دوباره من ماندم و این نام آشنا و غریب ....
در صحراهای غربت, تا آدینه ای دیگر, به انتظار نشستهام،
تا شاید به همراه پروانهای, به دیار اشنایت قدم گذارم ....
مهدی جان ....
پروانه وارم کن که دیگر تحمل دوریت ندارم ....
مولای من میدانم که لحظه دیدار نزدیک است اما دیگر توان ثانیه ها را ندارم ....
می دانم که چیزی به پایان راه نمانده است اما دیگر توان رفتن ندارم ....
می دانم که تا سپیده دم وصال، طلوع و غروبی چند, باقی نمانده است، اما دیگر تاب سرخی غروب را ندارم ....
از این رنگ رنگ پروانه های دروغین خسته شدهام.......
از آدینه های سراب گونهی بی وصال به ستوه آمدهام........
دیگر توان رفتن ندارم.......
زودتر بیا
گل نرگس بیا
العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان
اللهم عجل لولیک الفرج
اگر سر به چوب قفس میکشم *** به یاد تو هر دم نفس میکشم
دلیل بقای دل من تویی *** و گر نه از این عمر دست میکشم»
تنهاییام را همراه پروانهها، به دست رود میسپارم و شب را در انتظارت ستاره ستاره نگاه میکنم. در سایهروشن شب مینشینم و درختها را از این سر دلتنگی تا آن سر دلتنگی، میشمارم. دلم حجلهگاه هزار خورشید مرده است و آسمان نگاهم آنقدر مهآلود که درخشش هیچ ستارهای را نمیتوان در آن به نظاره نشست.
مولایم! وقتی بیایی، دیوارههای تاریک و مبهم مه را با دستان روشن و مهربانت از چشمهایم برخواهی داشت و خورشیدهای مرده دلم را به آفتابآباد سرزمین مهر، خواهی برد.
وقتی بیایی، گلبرگها، رویش خویش را از تو خواهند آموخت و آسمان در نگاه آرام و بارانی تو گم خواهد شد.
وقتی بیایی، لحظههایی از نمناکی سبزینه چشمهایت را بر گستره کویر خواهی پاشید و خوشه خوشه، خورشید را از باغ نگاهت، به دلهای بیقرار هدیه خواهی کرد
مولایم انتظارت شیرین و زیباست چرا که در پی اش تویی تو...
تو را می طلبم تو را....
گل کند در وعده گاه انتظار
کی به دریای ظهورت میرسد
زورق این آبراه انتظــــار
.: Weblog Themes By Pichak :.